سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون دانشمند بمیرد، همه چیز حتی ماهیان در دریا بر او بگریند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
چهارشنبه 86 مهر 25 , ساعت 7:0 صبح

در حاشیه پیاده‏رو راه می‏رفتم. شاید به سمت خانه یا محل کار؛ یا شاید مدرسه.
به این فکر می‏کردم که اگر می‏توانستم ماشین بخرم چه قدر خوب می‏شد؛ دست‏کم به موتور هم می‏توان اکتفا کرد. و شاید به این فکر می‏کردم که بروم و وام بگیرم یا از کسی قرض بگیرم.
با خودم که فکر می‏کردم، دیدم وام گرفتن کار سختی است؛ قرض گرفتن هم که شاید سخت‏تر. شاید خودم را قانع کردم دست‏کم تا چند وقت دیگر هم با اتوبوس سر کار بروم.

هم‏چنان راه می‏رفتم. از فکر سواری و ماشین‏سواری بیرون رفته بودم. به ویترین کتاب‏فروشی‏ها چشم داشتم. کتابی به چشمم آمد. سه چهار ماه بود پی‏اش می‏گشتم. هر جا رفته بودم؛ یا می‏گفتند نداریم و نداشته‏ایم و ... یا می‏گفتند همین امروز یا دیروز نسخه آخرش را فروختیم.
با ذوق تمام خود را کشاندم توی کتاب‏فروشی. شلوغ بود؛ اما دوست‏داشتنی و لذت‏بخش. گفتم «آقا این کتاب را می‏خواهم.» گفتم که چند وقتی است در به در دنبال این کتاب هستم. او هم کتاب را به دستم داد. با این توضیح که آخرین نسخه است. با شوق فراوان مشغول ورق زدن کتاب شدم. صفحه سوم کتاب را دیدم. قیمت: 45000 تومان؛ جلد گالینگور.

سرم سوت کشید. دعا می‏کردم کاش این کتابی که هم اکنون لای دستانم می‏بینم گالینگور نباشد تا دست‏کم بتوانم درباره خریدن آن فکر کنم. آقای کتاب‏فروش هم‏چنان که مشغول راه انداختن مشتری‏هایش بود، مرا هم زیرکانه می‏پایید. شاید چشم‏هایش به دست‏های لرزان من بود. با این همه مطمئن شدم گالینگور است و من فعلا نمی‏توانم این همه پول را صرف خریدن یک کتاب کنم؛ گرچه آن کتاب را خیلی نیاز داشتم.
با همه ترسی که از دست دادن آن کتاب در وجودم ریخته بود، باز خود را در خیابان یافتم؛ مشغول راه رفتن؛ و شاید فکر کردن. دستانی دیدم؛ به سویم دراز شده بود. احتمالا با یک دویست تومانی راضی می‏شدند. از توی چشمانش هزار احساس را هم زمان می‏توانستم بیابم. شرمندگی، نیاز، بی‏چارگی، احساس گناه و ... . لحظه‏ای بعد با آرامش و رضایت از کنارم گذشت. و اینک جیب‏های من خالی‏تر از پیش بودند.

لرزش و سراسیمگی دستی را بر شانه‏ام حس کردم. با خود فکر کردم شاید باز همان گداست و می‏خواهد جیب مرا خالی‏تر کند. روی برگرداندم. هر چه به مغزم فشار آوردم، نتوانستم او را به یاد بیاورم. اما گویی او مرا می‏شناخت.
همان کتاب‏فروش. گفت «شما شاگرد آقای بهمنی نیستید؟» یادم آمد یک بار با استاد بهمنی به همین کتاب‏فروشی آمده بودم. گفتم «چطور؟» با احترام خاصی گفت «اگر بخواهید دوست دارم آن کتاب را به‏تان بدهم.» و ادامه داد که «اگر می‏توانید 30,000 تومان را الان بدهید؛ بقیه‏اش را چند وقت دیگر». یادم نیست در آن لحظه به چه فکر می‏کردم اما این را یادم هست که تا چند لحظه پیشش از این‏که نمی‏توانستم آن کتاب را تهیه کنم، کلی غمگین بودم.

رسیدیم کتاب‏فروشی. بالای قفسه کتاب‏ها روی یک قاب زیبا با خط نستعلیق نوشته بود «و صدقه دارویى است شفابخش؛ و اعمال بندگان در این جهان، مقابل چشم آن‏هاست در آن جهان.» کنجکاو شدم. چشمانم ناخودآگاه به پایین قاب رفته بودند. «امام علی علیه‏السلام. حکمت هفتم» 
 


دوشنبه 86 مهر 2 , ساعت 4:7 عصر

گاهی وقت‏ها فکر می‏کنم چرا ما این همه به خودمون زحمت می‏دیم. چرا باید این همه خودمون رو کنترل کنیم. این همه تلاش؛ از اول عمر تا آخرین لحظه‏های زندگی.

اصلا ما دنبال چی هستیم؟ البته این مشخصه که هدف ما از زندگی، اطاعت خداست. اما چه‏جوری؟
همیشه داریم درس می‏خونیم. البته ممکنه درس خوندن‏مون زیاد در راستای عبادت نباشه، اما می‏تونیم سعی کنیم درس خوندن عادی‏مون هم عبادت باشه. نمی‏شه؟

گاهی وقت‏ها که از زندگی خسته می‏شیم، به همه کارهامون شک می‏کنیم. یادمون می‏ره که دانش یه سرمایه‏ست. سرمایه‏ای که ذره ذره جمع می‏شه. ذره ذره انباشته می‏شه؛ تا می‏شه یه سرمایه همیشگی که توی لحظه لحظه زندگی کمک‏مون می‏کنه.

خیلی وقت‏ها ما به خاطر دانشی که داریم، کاری می‏کنیم که نتایجش به بعد از ما ارث می‏رسه. مثل خیلی‏ها که نتایج زحمت‏هاشون رو ما داریم استفاده می‏کنیم. البته فقط دانش و درس خوندن هم نیست. خیلی وقت‏ها از این که مجبوریم خیلی از محدودیت‏های رفتاری رو تحمل کنیم هم خسته می‏شیم.

مثلا احترام به استاد. واقعا کار سختیه آدم بخواد همیشه قبل از استادش سر کلاس باشه. یا این که بخواد سر کلاس با استادش بحث کنه و یادش هم نره که احترام استادش رو داشته باشه. سخته. درسته؟ اما سختی لذت بخشیه. چون ادب و متانت، آدم رو جذاب می‏کنه. جذاب و پرطراوت. معمولا اگه رفتارمون همراه با ادب نباشه، توی انجام مقدس‏ترین کارها هم موفق نمی‏شیم.

معمولا درس خوندن و ادب داشتن کار زیاد سختی نیست. اما یه کار هست که خیلی سخت‏تر از این دو تاست. اندیشه‏ورزی. خیلی وقت‏ها می‏شه فقط یه حجم متراکمی از اطلاعات رو ریختیم توی مغزمون. برای امتحان مثلا. یا برای پاس کردن. چرا ما از چیزهایی که با کلی زحمت یاد گرفتیم استفاده نمی‏کنیم. برای راحت زندگی کردن‏مون؛ یا برای به‏تر زندگی کردن.

درس خوندن یه چیزه، خردورزی و اندیشه‏ورزی یه چیز دیگه. کسی که بتونه داشته‏های علمی‏ش رو تحلیل کنه و یه اندیشه مستقل داشته باشه، هیچ وقت از کارهاش پشیمون نمی‏شه. چون هر کاری تونسته کرده و همه تلاشش رو برای زندگی به‏تر انجام داده. اما کسی که دانش و فهم و اندیشه براش مهم نبوده، همیشه احساس کمبود می‏کنه.

اندیشه‏ورزی یه آینه است. برای دیدن راحت همه چیز. واضح و شفاف.
توی این ماه مهر رمضانی، همون‏جور که فصل اندیشه و تحصیل علم شروع می‏شه،‏ ماه مبارک رمضان هم می‏درخشه. توی لحظه‏های دعا دوستان‏تون رو فرموش نکنید.


چهارشنبه 86 شهریور 21 , ساعت 8:55 عصر

ماه مبارک رمضان هم از راه رسید. شهرالله. ماهی که مال خود خداست.

ماه رمضان ماه جنگه. جنگ و جدال درونی. البته خیلی از این جنگ‏های درونی، همیشه توی وجود آدم هست. اما توی این ماه خیلی بیش‏تر می‏شه. و لذتش هم وقتی بیش‏تر می‏شه که آدم توی فضای ماه مبارک به یه چیز جدید، یه باور جدید، یه تصمیم جدید یا یه پیروزی جدید می‏رسه.

بعضی از چیزها -مثل عزت نفس- بودن و نبودن‏شون می‏تونه هزار تا چیز دیگه رو عوض کنه. به نظرم روزه گرفتن یا اصلا درک ماه مبارک، عزت نفس آدم رو خیلی بالا می‏بره. البته اگه خوب روزه بگیریم!

آدم وقتی می‏تونه بخوره، معمولا نمی‏تونه جلو طمعِ خوردن رو بگیره. اما روزه گرفتن فرصت خوبیه که طمع رو از خودش دور کنه. -البته به شرطی که بعد از افطار تلافی یه روز رو در نیاره. آدمی که بتونه طمعِ خوردن رو از خودش دور کنه و شبش نخواد تلافی کنه! بقیه طمع‏های رفتاری و اخلاقی رو هم می‏تونه از خودش دور کنه. مثل طمع مال و قدرت و این چیزا.

البته خیلی وقتا ما خودمون رو دست‏کم می‏گیریم و فکر می‏کنیم که از عهده خیلی از عادت‏هامون برنمیایم؛ غافل از این‏که اصلا اگه یه بار لذت جنگیدن با خودمون رو بچشیم، دیگه هیچ‏وقت دست ورنمی‏داریم. هر چی بیش‏تر با عادت‏های نامناسب بجنگیم،‏ بیش‏تر مشتاق می‏شیم.

البته عزت نفس که نباشه، به خیلی چیز‏های دیگه هم ممکنه مبتلا بشیم. مثل این‏که خیلی راحت اسرار خودمون رو به این و اون بگیم. البته درسته که آدم باید با یه کسی درددل کنه. اما خب معلومه که خیلی از درددل‏های ما فقط باعث کوچیک شدن ما می‏شه. هیچ فایده‏ای هم ممکنه برای ما نداشته باشه.

خیلی وقتام حواس‏مون نیست که چی داریم می‏گیم. همین‏جوری فقط حرف می‏زنیم. شاید یکی دیگه از خاصیت‏های ماه مبارک رمضان اینه که ما رو وادار می‏کنه توی حرف زدن‏مون بیش‏تر دقت کنیم. اصلا چه معنی داره آدم توی یه روز بیش‏تر از یه جمله حرف بزنه!!

در هر صورت به نظر من آدم نباید طوری رفتار کنه که خودش رو پیش بقیه کوچیک کنه. طمع، درددل‏های بی‏خودی و عدم کنترل روی زبان شاید خیلی راحت ما رو پیش بقیه کوچیک کنه. خیلی راحت. البته حرف ما نیست! از سخنان امام‏علی‏علیه‏السلام هستش.

ماه مبارک رمضان روزهای خوب و لحظه‏های مناسبی برای دعا کردن دوستان داره. ما رو که فراموش نمی‏کنید؟



لیست کل یادداشت های این وبلاگ