در حاشیه پیادهرو راه میرفتم. شاید به سمت خانه یا محل کار؛ یا شاید مدرسه.
به این فکر میکردم که اگر میتوانستم ماشین بخرم چه قدر خوب میشد؛ دستکم به موتور هم میتوان اکتفا کرد. و شاید به این فکر میکردم که بروم و وام بگیرم یا از کسی قرض بگیرم.
با خودم که فکر میکردم، دیدم وام گرفتن کار سختی است؛ قرض گرفتن هم که شاید سختتر. شاید خودم را قانع کردم دستکم تا چند وقت دیگر هم با اتوبوس سر کار بروم.
همچنان راه میرفتم. از فکر سواری و ماشینسواری بیرون رفته بودم. به ویترین کتابفروشیها چشم داشتم. کتابی به چشمم آمد. سه چهار ماه بود پیاش میگشتم. هر جا رفته بودم؛ یا میگفتند نداریم و نداشتهایم و ... یا میگفتند همین امروز یا دیروز نسخه آخرش را فروختیم.
با ذوق تمام خود را کشاندم توی کتابفروشی. شلوغ بود؛ اما دوستداشتنی و لذتبخش. گفتم «آقا این کتاب را میخواهم.» گفتم که چند وقتی است در به در دنبال این کتاب هستم. او هم کتاب را به دستم داد. با این توضیح که آخرین نسخه است. با شوق فراوان مشغول ورق زدن کتاب شدم. صفحه سوم کتاب را دیدم. قیمت: 45000 تومان؛ جلد گالینگور.
سرم سوت کشید. دعا میکردم کاش این کتابی که هم اکنون لای دستانم میبینم گالینگور نباشد تا دستکم بتوانم درباره خریدن آن فکر کنم. آقای کتابفروش همچنان که مشغول راه انداختن مشتریهایش بود، مرا هم زیرکانه میپایید. شاید چشمهایش به دستهای لرزان من بود. با این همه مطمئن شدم گالینگور است و من فعلا نمیتوانم این همه پول را صرف خریدن یک کتاب کنم؛ گرچه آن کتاب را خیلی نیاز داشتم.
با همه ترسی که از دست دادن آن کتاب در وجودم ریخته بود، باز خود را در خیابان یافتم؛ مشغول راه رفتن؛ و شاید فکر کردن. دستانی دیدم؛ به سویم دراز شده بود. احتمالا با یک دویست تومانی راضی میشدند. از توی چشمانش هزار احساس را هم زمان میتوانستم بیابم. شرمندگی، نیاز، بیچارگی، احساس گناه و ... . لحظهای بعد با آرامش و رضایت از کنارم گذشت. و اینک جیبهای من خالیتر از پیش بودند.
لرزش و سراسیمگی دستی را بر شانهام حس کردم. با خود فکر کردم شاید باز همان گداست و میخواهد جیب مرا خالیتر کند. روی برگرداندم. هر چه به مغزم فشار آوردم، نتوانستم او را به یاد بیاورم. اما گویی او مرا میشناخت.
همان کتابفروش. گفت «شما شاگرد آقای بهمنی نیستید؟» یادم آمد یک بار با استاد بهمنی به همین کتابفروشی آمده بودم. گفتم «چطور؟» با احترام خاصی گفت «اگر بخواهید دوست دارم آن کتاب را بهتان بدهم.» و ادامه داد که «اگر میتوانید 30,000 تومان را الان بدهید؛ بقیهاش را چند وقت دیگر». یادم نیست در آن لحظه به چه فکر میکردم اما این را یادم هست که تا چند لحظه پیشش از اینکه نمیتوانستم آن کتاب را تهیه کنم، کلی غمگین بودم.
رسیدیم کتابفروشی. بالای قفسه کتابها روی یک قاب زیبا با خط نستعلیق نوشته بود «و صدقه دارویى است شفابخش؛ و اعمال بندگان در این جهان، مقابل چشم آنهاست در آن جهان.» کنجکاو شدم. چشمانم ناخودآگاه به پایین قاب رفته بودند. «امام علی علیهالسلام. حکمت هفتم»
بسمک العلی الاعلی
احمدینژاد فقیر نیست ، چون میتواند حرفش را بزند .
احمدینژاد البته زیرک هم هست که میداند حرفش را کجا چگونه بزند .
احمدینژاد حرفهایش را با دلیل و مدرک و قاطع هم میزند .
احمدینژاد نه تنها در شهر و دیار خود غریب نمیماند که در کفرستان یهود هم .
آخر احمدینژاد نه بخیل است و نه ترسو . لابد میگویی ربطش کجاست ؟؟ میگویمت .
آدم که بخیل باشد از ترس مبادا داراییاش را پنهان میکند .
حالا فکرش را بکن آدم اگر از نظر فکری نادار باشد یا از روی عادت خسیسی و کنسی که البت از ویژگیهای یهود هم هست حتی آنچه را باور دارد و به آن ایمان پیدا کرده هم پنهان میکند .
من که نگفتم سیاستمداران ما تا حالا خسیس بودهاند . گفتم ؟؟
من میگویم : اگر هم خسیس نبودهباشند فقر فکری داشتهاند حتما دیگر ، و همین بوده که آنها را هر چند که زیرک هم بودهاند و پیر سیاست ، اما در برابر اغیار چونان مرعوب سخن میگفتهاند که حکما خودشان هم متعجب میشدند و یا باورشان میشد که این اغیاری که امروز مثل موش شدهاند شیر هستند .
من میگویم : اگر چه خیلی هم دارایی داشتهاند و طرفدار و طمطراق و کیا و بیا اما از نظر فکری نه طمطراقی بوده و نه کیا و بیایی . همین هم بوده که نه فقط در آن سر دنیا جرات نمیکردند حرف بزنند که تو مملکت خودشان هم صد تا چرتکه پایین و بالا میکردند که چه بگویند و نگویند که آمار انتخاباتی حزبشان دچار رکود نشود و دلار و یورو قیمتش تکان نخورد . حکما حساب داراییهای بانکهای سوییس هم باید مورد مداقه باشد .
من میگویم : چه خوب که این احمدینژاد نه دارد ، که بخواهد خسیس باشد و فقر فکری هم که پرواضح است که ندارد و میتواند از تریبون یهود افسانههای به باور رسیده یهود را زیر سوال ببرد .
من میگویم : چه خوب که این احمدینژاد خوب میتواند حرفهایش را با دلیل محکم بزند و دمب این موشها را همچین میگیرد و از لانههاشان میاندازد جلوی خودشان و میگذارد خودشان ، خودشان را بجوند و ریشهشان را خودشان بکنند .
من میگویم : یادش بخیر رجایی هم همین فرمی بود که جورابش را وسط جلسه مجمع عمومی سازمان ملل درآورد و سند جنایت شاه را نشان همه داد و البت هم کسی جرات نکرد بگوید ای بیکلاسِ ناقوارِ بدقیافه . برایمان در دنیا آبرو نگذاشتی با این رفتار بی دیسیپلینت .
من میگویم : چه خوب که این احمدینژاد نه کیا بیا دارد و نه طمطراق ، نه حزب و نه حساب بانکی که بخواهد به هوای آنها مراقب حرف زدنش باشد . حکما حسابش جای مطمئنی است که می تواند به اتکای آن ، اینقدر مقتدر و با صلابت حرف بزند و البت با آرامش و متانت .
من میگویم : آدم که حرف حساب داشته باشد برای زدن حکما در شهر خود باشد یا در دیار غربت و در میان دشمن باز هم بی هیچ ترس و واهمهای زیرکانه تمام دلایل خود را محکم میگوید آنقدر که دشمن هم تو کفش بماند و ناخودآگاه برایش کف بزند .
راستش را بگویم ؟ اینها را که من نمیگویم . اینها را از این جا برداشت کردم . یعنی هر چه میخواندمش نمیفهمیدم ربطش کجاست تا این که احمدینژاد رفت آمریکا و خدا خیرش بدهد مرا هم چیزفهم کرد .
گاهی وقتها فکر میکنم چرا ما این همه به خودمون زحمت میدیم. چرا باید این همه خودمون رو کنترل کنیم. این همه تلاش؛ از اول عمر تا آخرین لحظههای زندگی.
اصلا ما دنبال چی هستیم؟ البته این مشخصه که هدف ما از زندگی، اطاعت خداست. اما چهجوری؟
همیشه داریم درس میخونیم. البته ممکنه درس خوندنمون زیاد در راستای عبادت نباشه، اما میتونیم سعی کنیم درس خوندن عادیمون هم عبادت باشه. نمیشه؟
گاهی وقتها که از زندگی خسته میشیم، به همه کارهامون شک میکنیم. یادمون میره که دانش یه سرمایهست. سرمایهای که ذره ذره جمع میشه. ذره ذره انباشته میشه؛ تا میشه یه سرمایه همیشگی که توی لحظه لحظه زندگی کمکمون میکنه.
خیلی وقتها ما به خاطر دانشی که داریم، کاری میکنیم که نتایجش به بعد از ما ارث میرسه. مثل خیلیها که نتایج زحمتهاشون رو ما داریم استفاده میکنیم. البته فقط دانش و درس خوندن هم نیست. خیلی وقتها از این که مجبوریم خیلی از محدودیتهای رفتاری رو تحمل کنیم هم خسته میشیم.
مثلا احترام به استاد. واقعا کار سختیه آدم بخواد همیشه قبل از استادش سر کلاس باشه. یا این که بخواد سر کلاس با استادش بحث کنه و یادش هم نره که احترام استادش رو داشته باشه. سخته. درسته؟ اما سختی لذت بخشیه. چون ادب و متانت، آدم رو جذاب میکنه. جذاب و پرطراوت. معمولا اگه رفتارمون همراه با ادب نباشه، توی انجام مقدسترین کارها هم موفق نمیشیم.
معمولا درس خوندن و ادب داشتن کار زیاد سختی نیست. اما یه کار هست که خیلی سختتر از این دو تاست. اندیشهورزی. خیلی وقتها میشه فقط یه حجم متراکمی از اطلاعات رو ریختیم توی مغزمون. برای امتحان مثلا. یا برای پاس کردن. چرا ما از چیزهایی که با کلی زحمت یاد گرفتیم استفاده نمیکنیم. برای راحت زندگی کردنمون؛ یا برای بهتر زندگی کردن.
درس خوندن یه چیزه، خردورزی و اندیشهورزی یه چیز دیگه. کسی که بتونه داشتههای علمیش رو تحلیل کنه و یه اندیشه مستقل داشته باشه، هیچ وقت از کارهاش پشیمون نمیشه. چون هر کاری تونسته کرده و همه تلاشش رو برای زندگی بهتر انجام داده. اما کسی که دانش و فهم و اندیشه براش مهم نبوده، همیشه احساس کمبود میکنه.
اندیشهورزی یه آینه است. برای دیدن راحت همه چیز. واضح و شفاف.
توی این ماه مهر رمضانی، همونجور که فصل اندیشه و تحصیل علم شروع میشه، ماه مبارک رمضان هم میدرخشه. توی لحظههای دعا دوستانتون رو فرموش نکنید.
ماه مبارک رمضان هم از راه رسید. شهرالله. ماهی که مال خود خداست.
ماه رمضان ماه جنگه. جنگ و جدال درونی. البته خیلی از این جنگهای درونی، همیشه توی وجود آدم هست. اما توی این ماه خیلی بیشتر میشه. و لذتش هم وقتی بیشتر میشه که آدم توی فضای ماه مبارک به یه چیز جدید، یه باور جدید، یه تصمیم جدید یا یه پیروزی جدید میرسه.
بعضی از چیزها -مثل عزت نفس- بودن و نبودنشون میتونه هزار تا چیز دیگه رو عوض کنه. به نظرم روزه گرفتن یا اصلا درک ماه مبارک، عزت نفس آدم رو خیلی بالا میبره. البته اگه خوب روزه بگیریم!
آدم وقتی میتونه بخوره، معمولا نمیتونه جلو طمعِ خوردن رو بگیره. اما روزه گرفتن فرصت خوبیه که طمع رو از خودش دور کنه. -البته به شرطی که بعد از افطار تلافی یه روز رو در نیاره. آدمی که بتونه طمعِ خوردن رو از خودش دور کنه و شبش نخواد تلافی کنه! بقیه طمعهای رفتاری و اخلاقی رو هم میتونه از خودش دور کنه. مثل طمع مال و قدرت و این چیزا.
البته خیلی وقتا ما خودمون رو دستکم میگیریم و فکر میکنیم که از عهده خیلی از عادتهامون برنمیایم؛ غافل از اینکه اصلا اگه یه بار لذت جنگیدن با خودمون رو بچشیم، دیگه هیچوقت دست ورنمیداریم. هر چی بیشتر با عادتهای نامناسب بجنگیم، بیشتر مشتاق میشیم.
البته عزت نفس که نباشه، به خیلی چیزهای دیگه هم ممکنه مبتلا بشیم. مثل اینکه خیلی راحت اسرار خودمون رو به این و اون بگیم. البته درسته که آدم باید با یه کسی درددل کنه. اما خب معلومه که خیلی از درددلهای ما فقط باعث کوچیک شدن ما میشه. هیچ فایدهای هم ممکنه برای ما نداشته باشه.
خیلی وقتام حواسمون نیست که چی داریم میگیم. همینجوری فقط حرف میزنیم. شاید یکی دیگه از خاصیتهای ماه مبارک رمضان اینه که ما رو وادار میکنه توی حرف زدنمون بیشتر دقت کنیم. اصلا چه معنی داره آدم توی یه روز بیشتر از یه جمله حرف بزنه!!
در هر صورت به نظر من آدم نباید طوری رفتار کنه که خودش رو پیش بقیه کوچیک کنه. طمع، درددلهای بیخودی و عدم کنترل روی زبان شاید خیلی راحت ما رو پیش بقیه کوچیک کنه. خیلی راحت. البته حرف ما نیست! از سخنان امامعلیعلیهالسلام هستش.
ماه مبارک رمضان روزهای خوب و لحظههای مناسبی برای دعا کردن دوستان داره. ما رو که فراموش نمیکنید؟
بسمک العلی الاعلی
راوی: از لواسون تا میدون شهدا یک بند حرف زد. از مدیر بگیر تا کارشناس. حق همه رو گذاشت کف دستشون. یکی بیعرضه بود؛ یکی نابلد؛ یکی فرصتطلب؛ یکی تشنه قدرت و یکی هم جاهطلب.
- بله درست میگید. حق با شماس. اصلا اینا ناکارآمدَن.
- نه بابا اینطور هم نیست که شما میفرمایین. بالاخره معصوم که نیستیم. هر کسی ممکنه خطا کنه.
- حرفش رو تایید کن. فردا میره میگه بله فلانی گفته چقدر مدیرانمون بیعرضهن. چقدر جاهطلبن.
- تایید نکن! ولی سکوتم نکن که نامردیه و تو هم تو غیبتش شریکی.
- ببین عصر قبل رفتن مدیرِت یادته بهت تبریک گفت که کارمند نمونه شدیو قراره ازت تقدیر بشه؟
- اینکه تا دیروز سایهاتُ با تیر میزد و از هفته هشت روزش بدیت رو به رییست میگه، چطور شده که امروز باهات خوب شده که هیچ! داره بدی رییس و مدیر و کارشناس رو هم به تو میگه. کاسه زیر نیم کاسهشه که نهی پاتیل زیرشه.
- بسوزه پدر حسودی. داره میترکه تو نمونه شدی.
- ای بابا! آخه چه ربطی داره؟ اگر حسودیش شده بود که بدی بقیه رو پیش تو نمیگفت. میرفت بدی تو رو به بقیه میگفت. نذار وسوسه شی.
راوی: تو دعوای این دو تا من راوی بلا تکلیف مونده بودم. نه! شده بودم مهره شطرنج. کیش ......مات ...... کیش ....... مات .......
- همراهش بشی که تو هم بد کردی و اصلا نمیدونی حق کدومه باطل کدومه و چرا داره پشت سر دیگرون حرف میزنه. همراهش نشی خب اینا غیبته و تو نباید گوش بدی که باید بهش تذکر هم بدی.
- برو بابا! بذار هر چی میخواد بگه. تو مواظب کلاه خودت باش. بهترین فرصته که خودی نشون بدی و عزیز شی.
راوی : مخم داره سوت میکشه. به خودم گفتم: راوی جان بچه شترا رو دیدی؟ نه کوهان دارن که بار ببرن و نه شیر دارن که بشه دوشیدشون. حالا که نمیدونی حق با کیه و با کی نیست بهتره طوری رفتار کنی که ازت سوء استفاده نشه و بتونی از مخمصهای که برات هنوز مبهمه سربلند بیرون بیای. نه که شتر مرغ بشیها. نه! همون بچه شتر دو سه ساله. بذار قصه روشن شه تا بتونی درست تصمیم بگیری.
- برو بابا! اونوقت بهت میگه عجب ببو گلابی بودها.
- گول نخور. این بهترین برخورده. آفرین! این درسته. خوب فکری کردی. ای ول ای ول ......
نشنیدی میگن: کن فی الفتنه کابن اللبون لا ظهر فیرکب و لا ضرع فیحلب
لیست کل یادداشت های این وبلاگ